سری سوم شعر سرزمین من سوادکوه
سری سوم شعر سرزمین من سوادکوه برگرفته از اشعار استادباباتافته
سرای مهر وناموس است و عصمت خدا را هست بر این خاک رحمت
لفور گاهواره ی نام آوران است که فرزندش تقی از شاعران است
بخوان منظومش از معصومه باکر که تا بینی هنر اندر مجاور
گذر از نردبان عشق او کن خدا را در بلندی جستجو کن
سخن دارد ز عشق آتشینش ز زلف یار و چشم نرگسینش
تکاپو در پی دلدار دارد شکایت از فراق یار دارد
کلام ندبه خیزش سینه سوزد کفن از چادر دلدار دوزد
امین آن یکه تاز مرد میدان دلیری از تبار شیر مردان
به قامت چون درخت راش بودی به میدان کی ورا همتاش بودی
توان در تن چو دریا موج زن داشت یلان چون مرغ دو بازو بابزن داشت
حبیب پیلتن از گشنیان است دو قرن بگذشت نامش در زبان است
همان کوهی که او بر کوه بنهاد نمیرد هرگز او را نام از یاد
گودرزی کودک او یک طبیب است که بر هر تنگدستی او حبیب است
طبیبی حاذق و موطن پرست است بجز خاک سوادکوه دل نبسته است
لفور را مردی چون آقا برار است سلیمانی دلیر و هوشیار است
چو بنشستی فراز اسب ابرش تو گویی بر سفید آمد سیاوش
به قامت چون یلی از سیستان است فصاحت در بیان و نکته دان است
جوانمردی از او آموختن داشت مکان اندر دل هر مرد و زن داشت
فراوان کودکی برخاست زین خاک کز ایشان رفت آ وازه بر افلاک
شهید از دوده ی نام آوران است وکیل ملت مازندران است
جوانمردان روز نقلابند به قامت سرو و رخ چون آفتابند
شجاع مردان که مردی آفریدند جگر از خصم ا یرانی دریدند
جوانان شهادت پیشگان را فرستم من درود بیکران را
امیدین وارکوه ملک لفور است زنامش میرسد از راس دور است
بلند است او بلند آوازه دارد در آنجا آفریدون خانه دارد
فریدونی که گویند گاو سواره امیر کاوه در آن روزگاره
ضحاک ماردوش زنجیر دارد امیری که ضمیر شیر دارد
کنون در حشو گویم این سخن را نشاید بگذرم امر کهن را
لفور که بگذری بابلکنار است که روستاهای آن را بی شمار است
بسا روستا که پسوندش کلا است درونکلا یکی زان با کلا است
گمانم نام او نه اینچنین است که تورنجش بسان انگبین است
یقینم نام او در این کلاته که نارنجش به شیرینی نباته
در این روستا که گنجش بی شمار است به تنهایی خودش بابلکنار است
سوادکوه را زنم باز حلقه بر در سلام من ببر بر آن مظفر
که گر طوفان بپا روزی خزر کرد سوادکوه سینه ی خود را سپر کرد
سوادکوه نام تو بر هر زبان است ترا چون پور قارن مرزبان است
تو تاریخی ز قارن تا ز شروین هژبری از تو آموخت راه و آئین
آلاشتت آن کهنسالین سرا را سرای مردی چون میرزا صفا را
آلاشت ای گاهوار علم و عرفان دوباره مهد مردان را بجنبان
تو بر شیخ کریمی خانه بودی به شیخ صالحی کاشانه بودی
به عشقی آلاشتی زادگاهی تو ملک دادپرور دادگاهی
به ملا جعفرت مهدی و موطن همان مردی گذر کرد بر گلزگن
کشاورزی گشودی بار خرمن گرفتی توده ی گندم به کوفتن
به ناگه انقلابی از هوا خاست همی بارید باران از چپ و راست
تگرگی سخت بر آن دشت و دامن تو گویی ز آسمان احجار یک من
چو خرمن دار امید از حق بریده در آندم پیر ما از ره رسیده
پریشان شد از آن بارش کشاورز زبان بگشود پیر ما به اندرز
وضو بگرفت و سر بر سجده بنهاد خدا را بر بزرگی کرده او یاد
عصا برگرد خرمن برکشیده است صف باران بر آن خرمن دریده است
چو سیل آمد تمام کوه و برزن نیامد قطره زآن طوفان به خرمن
به هر بیچارگان دلسوز باشد کزو آثار گنج افروز باشد
منبع: کتاب سرزمین من سوادکوه اثر استاد باباتافته




